
بروزرسانی: 31 خرداد 1404
غریبه ای در سرزمین وحشی؛ داستانکی روایت نشده از دنیای Red Dead
و آن زمان تنها آفتاب شاهد ماجرا بود….

صدای پرندگان در گوشم طنین انداز می شود؛ نوایی که از شروع روزی نو سخن می گوید.
مردی را می بینم با چشم، به رنگ آبی روشن، چشم، که خستگی و غم درونشان خوانده می شود. صورتش سرد و بی روح است، گویی هیچ خونی در رگ هایش جریان ندارد. با اینکه اندامی تنومند و استوار دارد، حسی به من می گوید که او مدت ها پیش از این جهان رخت بربسته است؛ او کشته شده. اما قاتل کیست؟ شاید واژه هایی که برخلاف گلوله، جان نمی گیرند، روح او را هدف قرار داده اند؟ هر پاسخی که برای این معما وجود داشته باشد، دیگر اهمیتی ندارد؛ من تنها جسمی بی جان را می بینم. به راه خود ادامه می دهم. درختان بلند با تنه های ستبر و برگ های ضخیم اطرافم را گرفته اند. شاید زمین شکرگزار باشد که نور خورشید از میان این برگ ها بر او می تابد. وقتش رسیده که سایه های سیاه شبانه، از روی خاک کنار بروند. نور، این واژه مقدس و پر از امید، تنها با تابش خود قادر است روشنی بیافریند. ای کاش تنها جسم بودیم. چه فکر بی اساس و سخیفی! اگر به تعبیر سخن من تمام انسان هایی که دارای دو دست و دو پا هستند، روح های مستقلی داشتند… نه، این گونه نیست. این برداشت نادرست از دیدگان ما نشأت می گیرد. باز بودن چشم ها همیشه به م،ای دیدن نیست!
آن مرد زنده بود. کلاهی چرمی، رنگ پریده و با لبه های پهن که از تابش آفتاب صورتش را در پناه می گرفت، بر سر داشت. یک هفت تیر که تنها خدا می داند چند جان را با هر کشیدن ماشه گرفته است، بر کمرش آویزان بود. پاهایش تکان می خوردند و گاهی دستانش، شاید از درد یا کوفتگی، جنبشی می ،د؛ بله، او زنده بود. بسیاری از مردم این جهان به همین شکل می پندارند؛ دیدگاه سطحی انسان ها به اشیا صرفاً نگاهی بی اهمیت و مصرف گرا است. اگر به روح انسان توجه کنیم، آنگاه شاید شاهد جان دار شدن و م،ا یافتن این وجود باشیم.
به یاد آن کابوی افتادم. احتمال می دهم که آن مرد بینوا نمی داند در پهنه این هستی به دنبال چه چیزی می گردد؛ مانند روحی سرگردان. چه چیزی این مرد را زنده نگه داشته؟ اگر از او بپرسم عشق چیست، چگونه پاسخ خواهد داد؟ خواهد خندید؟ اشک از چشمانش جاری می شود؟ یا شاید اسلحه اش را از غلاف بیرون می کشد و قلبم را هدف می گیرد؟ چهره اش هرگز نش، از ضعف به نمایش نمی گذارد. حدس می زنم که لبخند بزند، البته لبخند آ،ین نمایش از یک واکنش احساسی است و این مرد به ظاهر هیچ احساسی ندارد؛ شاید هم دارد، اما من تنها صورتش را دیده ام.

به قدم زدن خود در این چارچوب بزرگ و پوچ ادامه می دهم. حسی عجیب در وجودم جاری است؛ من زمان را لمس نه اما حضور آن را احساس می کنم. با سرعتی نامرئی و فراگیر از کنارم می گذرد؛ جهان چون ماری در حال پوست اندازی است. روشن است که تشبیه زندگی به مار، نیرنگ نهفته در آن را آشکار می کند. زندگی توهمی از فرصت های بی شمار می سازد، در حالی که همه آن ها دروغی بیش نیستند. در گذشته رویابافی بودم. در نهایت دریافتم که رویاپردازی تنها زخمی بر جان می گذارد. پس به واقعیت پناه آوردم، اما حقیقت چیزی جز سرابی فریبنده نبود.
بگذریم. زمان همچنان می گذرد. اکنون در سال ۱۸۹۹ هستیم؛ زم، که سنت ها یکی پس از دیگری فراموش می شوند و جهان در آغوش مدرنیته فرو می رود. تغییر همیشه سخت و دردناک است. شاید برای مردی چون من که زندگی ساده ای داشته ام، دشوارتر باشد. ما قادر به نابودی زمان نیستیم، پس چاره ای جز سازگاری با آن نداریم. من هم استثنا نیستم. با ورود مدرنیته، از طبیعت خداحافظی می کنم، زیرا راه های ما از هم جدا می شود. طبیعت همواره نگهبان ما بود، اما من باور دارم که انسان نه تنها ناسپاس است، بلکه در آینده به دشمنی با این مادر مهربان خواهد پرداخت. اما چاره چیست؟ انسان باید به پیش برود.
مردی را می شناسم که اهل سنت دنیس است. در ایستگاه قطار با او دیدار داشتم. او کاملاً با من در تضاد بود.
با کنجکاوی و احترام پرسیدم: «عذر می خواهم آقا، شما اهل کجا هستید؟»
نگاهی به لباس هایم انداخت. از نظر او، شاید من حتی لایق هم کلام شدن نبودم، تا اینکه نگاهش به هفت تیر نقره ای من افتاد که نقش ،نی زیبا بر روی آن حک شده بود. لازم نیست همیشه ماشه را کشید تا تأثیرگذار بود.
پاسخ داد: «اهل سینت دنیس.»
این نام برایم آشنا بود. شنیده بودم که در آنجا خانه های زیبایی وجود دارد. حتی وسیله ای شبیه به ،، اما بدون زین، در خیابان ها رفت و آمد می کند و مردم را از نقطه ای به نقطه ی دیگر می برد. شاید یک قطار کوچک باشد. از او پرسیدم: «تا وقتی که قطار به اینجا می رسد، از سنت دنیس برایم بگویید.»
برخلاف چند لحظه پیش که مرد با ترس و ،ز پاسخم را داده بود، اکنون خیالش مقداری راحت شده بود. پاسخ داد: «عجیب نیست که گذرتان به سینت دنیس نخورده؟ خب، حالا که مشتاق هستید، با کمال میل توضیح خواهم داد. آنجا یک شهر بزرگ است. خانه ها با معماری متفاوتی بنا شده اند. بسیاری از ساختمان های سینت دنیس از سبک ویکتوریایی الهام گرفته اند؛ این سبک با جزئیات پیچیده، پنجره های بلند و بالکن های تزئینی شناخته می شود. کارخانجات و انبارهای بزرگ در بخش صنعتی شهر قرار دارند. این ساختمان ها با آجرهای ضخیم و پنجره های بزرگ شناخته می شوند و نشانه هایی از رشد اقتصادی و صنعتی شهر هستند. شاید برای شما فضای دلگیر و خفقان آوری داشته باشد. اما وقتی شب فرا می رسد، زیبایی پدیدار می شود. چراغ های شب با تابیدن به سنگ فرش های خیابان، حس زنده بودن را منتقل می کنند. سکوت در تمام سن دنیس پخش می شود. سایه های بلند از بناهای عظیم روی پیاده روها افتاده و فضایی مرموز به شهر می بخشد.»
پاسخ داد: «حق با شماست آقا، اما برای مردی مثل من که از تنهایی و گوشه نشینی به ستوه آمده، قوه تخیل باید راه نجاتی بیابد. شما اهل کجا هستید؟ حدس می زنم از هیاهو و این فضای تنگ متنفر باشید.»

حق با این مرد گوشه نشین بود. من نمی خواستم حتی از چند مایلی این شهر اشباح زده عبور کنم. با نشان دادن هفت تیر و کلاهم گفتم: «من اهل ولنتاین و یک جایزه بگیر هستم. روزگارم را در این دشت های سبز مخملی می گذرانم. هوای خنکی که از سوی کوه ها برمی خیزد به صورتم می خورد. آب چشمه ها سرد است؛ اگر صبح گاه مقداری از این آب را بنوشید، زنده ترین فرد دنیا خواهید شد.»
مرد با هیجان گفت: «آقا، شما حقیقت را می گویید؟ چقدر دوست دارم که روشنایی صورتم را نوازش کند. از چشمه سخن گفتید. کافی است نگاهی به چشمه های نزدیک سنت دنیس بیندازید. باور می کنید؟! آب های زلال با ،یبات شیمیایی پیوند خورده اند. خواهش می کنم، ادامه دهید.»
ادامه دادم: «تا حالا ، تاخته ای؟ فکر نمی کنم! من با ، به همه جا سفر می کنم. راستش جایی برای خوابیدن ندارم اما طبیعت همیشه مرا می پذیرد. به بالای تپه ای می روم، سیگارم را روشن می کنم و در بی انتهایی غرق می شوم. نسیم خنک همچنان می وزد، صدای چشمه ها به گوش می رسد، گرمای نور به چشم ها و گل های یخ زده دوباره زندگی می دهد. من در طبیعت زندگی می کنم و توصیف طبیعت امری غیر ممکن است. شما از شهر خودتان بگویید؛ آیا همه به مانند شما لباس های زیبا به تن دارند؟»
پاسخ داد: «امیدوارم حرف های بنده را اشتباه برداشت نکنید. من فردی خودشیفته نیستم اما این لباس ها بسیار گران بها هستند. اگرچه هرگز سوار ، نشده ام، اما قطعا شما هم با مفهوم طبقات اجتماعی آشنایی ندارید. مردان طبقه بالا و بزرگان غالباً کت و شلوارهای شیک و رسمی به تن دارند، با کلاه شاپو و کراوات یا پاپیون. این لباس ها معمولاً از پارچه های مرغوب و تیره مثل مشکی یا خا،تری تهیه شده اند.»
پرسیدم: «و دیگر مردم شهر؟»
پاسخ داد: «آن ها فقط می خواهند زنده بمانند.»
خوشحالم که شاهد چنین اتفاقاتی نیستم، حداقل در دنیای من مرگی وجود دارد. صدای قطار به گوش رسید. آقای گوشه دستی بر لباس های خود کشیده و به سمت قطار رفت تا عازم مسیری نامعلوم شود. پرسید: « آقا شما قصد ندارید سوار قطار شوید؟»
پاسخ دادم : « خیر آقا. من جایی برای رفتن ندارم. از شدت تنهایی به اینجا آمده و با دیگر افراد صحبت می کنم. دوست دارم از شهر یا مسافرتشان بگویند.
گفت :« پس شماهم تنها هستید.»
لبخندی تلخ زدم:« بله آقا. ما انسان ها تنها هستیم.»
به یکدیگر دست دادیم؛ قطار آماده حرکت بود. آقای گوشه نشین سوار بر قطار در میان مسافران ناپدید شد؛ قطار به راه افتاد. مشغول یادداشت اتفاقات امروز بودم که ناگهان صدایی به گوشم رسید: « آقا نامتان چیست؟» پاسخ دادم: « مایک بیکر. نام شما چیست آقا؟» در حینی که صدایش به سختی به گوش میرسد پاسخ داد: « جک ویلیامز. برایتان بهترین ها را آرزو دارم. مراقب خودتان باشید.»

شب که فرا رسید، از ایستگاه قطار دور شدم و به سمت مزارع برتویت رفتم. مک، آرام و دورافتاده پیدا کردم و چادرم را در میان دشت برپا کردم. صدای خش خش علف های خشک زیر پاهایم به گوش می رسید، گویی تنها صدایی بود که این سکوت سنگین شب را همراهی می کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها درخشان و بی پایان، سقف این دنیای تاریک را تزئین کرده بودند. ماه در میانه آسمان قرار داشت؛ نور ملایمش مثل نقره ای خیره کننده روی همه چیز سایه ای نرم و آرامش بخش انداخته و سکوت به گونه ای عجیب لذت بخش بود.
مزارع برتویت به وسعت تمام دنیا در برابر من قرار گرفته بودند. سرسبزی این دشت ها در تاریکی شب همچنان به چشم می آمد، اما حسی به من می گفت که زیر این زیبایی آرام، داست، تلخ و پنهان نهفته است. اختلافات بین دو خانواده برتویت ها و گری ها، که سال هاست بر سر زمین ها با هم در جنگند، این مکان را سنگین کرده بود. حتی در این سکوت، می توانستم حس کنم که دشمنی آن ها هنوز در میان این خاک ها موج می زند. اما من از همه این درگیری ها فاصله داشتم. فقط می خواستم از شلوغی شهر و مردمش دور باشم، از همه آن درگیری ها و هیاهو. در چادرم نشسته بودم و از دور به مزارع خیره شدم. باد سردی که از سمت کوهستان می وزید، بوی خاک و علف تازه را به مشامم می رساند. هر نسیمی که از میان علف ها می گذشت، صدای خش خشی ملایم به گوشم می رساند و چادرم را به آرامی تکان می داد. این سکوت و تنهایی، جایی برای تأمل بود. در دل شب، وقتی همه چیز تاریک و خاموش است، زمان به نظر کندتر می گذرد. چیزی در این شب ها وجود داشت که ذهنم را به سمت رویاهای فراموش شده و فکرهای سرگردان می برد.
صدای گلوله! شعله های آتش؛ آن کابوی را دیدم. راستش خسته تر از آنم که این نمایش بزرگ را ببینم.

صبح که از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که حس کردم، نسیم سرد و ملایم صبحگاهی بود که از میان مزارع عبور می کرد. صدای پرنده ها در دوردست به گوش می رسید و هوا تازه و بوی خاک باران خورده در فضا پخش بود. به سمت چادر برگشتم و وسایلم را جمع کردم. هنوز می توانستم بوی سوختگی ضعیفی را حس کنم. یادم آمد که شب گذشته، مزرعه ی برتویت ها در آتش سوخت، آن هم توسط کابوی ای که ظاهراً قصد داشت حساب اختلافات قدیمی را تسویه کند. صدای شلیک گلوله ها و شعله های آتش تا نزدیکی چادر من هم رسیده بود، اما من اهمیتی ندادم. ترجیح دادم بخوابم، چون آن آتش و خشونت دیگر جزئی از زندگی این سرزمین شده بود، چیزی که هیچ کنترلی روی آن نداشتم و حتی دلیلی نمی دیدم که درگیرش شوم.
به روستای آن نزدیکی رفتم و خیلی سریع از طریق رو،مه پیگیر اخبار شدم. صفحه ی اولش پر بود از گزارش درباره حادثه شب گذشته؛ تیتر زده بودند: «آتش سوزی مرگبار در مزرعه برتویت ها.» متن خبر ادعا داشت که دیشب این مزرعه توسط عده ای ناشناس مورد حمله قرار گرفته؛ چیزی که برای من تعجب برانگیز نبود. در این سرزمین، هر، به دنبال سهم خودش از زمین و قدرت بود و برایش فرقی نمی کرد که چه چیزهایی را نابود کند تا به هدفش برسد.
رو،مه را تا کردم و به راه خودم ادامه دادم. به سمت شرق رفتم. ،م را به راه انداختم و از میان دشت ها گذشتم. خورشید بالا آمده بود و گرمای ملایمی روی شانه هایم احساس می کردم. دنیا در سکوت صبحگاهی غرق شده بود و تنها صدای قدم های ،م روی خاک خشک به گوش می رسید.
در میانه راه، به یک اردوگاه کوچک برخورد کردم. مردی که آنجا بود، برایم تعریف کرد که پس از ماجرای آتش سوزی برتویت، اوضاع در شهرها به هم ریخته و راه،ن در حال قدرت گیری هستند. شایعاتی هم درباره گروه ون در لیند و جنایات اخیرشان به گوش می رسید. او گفت که گروهی از اعضای این باند، اخیراً حمله ای به قطار انجام داده و ثروت زیادی به جیب زده اند.
یاد آن روزی افتادم که در نزدیکی قلعه بلک واتر به یک باند راه،ن برخورد کردم. آن ها هم مثل بقیه درگیر قدرت و پول بودند، اما چیزی در چشمان رهبرشان بود که او را متفاوت می کرد. من اعضای این گروه را می شناختم. بله! آن کابوی آرتور مورگان بود، مرد مورد اعتماد داچ وندرلیند. کهولت سن است؛ سنم بالا رفته و حافظه مرا یاری نمی کند.
آرتور مورگان مردی بود که به داچ ون درلیند، رهبر گروه، وفادار بسیاری نشان می داد. داچ از قدیمی ترین رهبران باند در غرب بود، مردی با ایده های بزرگ و آرزوهایی حتی بزرگ تر. او همیشه در حال جست وجوی چیزی بود، آرمان شهری که فکر می کرد می تواند برای خود و باندش بسازد؛ جایی که هیچ قانونی آن ها را محدود نکند و همه آزادانه زندگی کنند. آرتور، به ،وان دست راست داچ، همیشه در سایه او زندگی کرده بود. داستان هایی که از آرتور شنیده بودم، از مردی با حس وظیفه شناسی و اخلاقی پیچیده حکایت داشتند. او برای بقا و رفاه گروهش هرکاری می کرد، اما درونش تضادی میان خشونت و وجدان داشت. گنگ ون درلیند، که به نام داچ شناخته می شد، پر از شخصیت های متنوع و عجیب بود. مثلاً جان مارستون، او هم یکی از اعضای اصلی این باند بود و آرتور او را مثل برادرش می دانست. همیشه شنیده بودم که رابطه ی این دو پیچیده و گاه پر از تنش بود. جان، که بیشتر به فکر خانواده و آینده اش بود، گاهی از راه داج و گروه فاصله می گرفت، اما آرتور همیشه به نوعی او را حمایت می کرد. حتی وقتی جان از گروه جدا شد، آرتور برایش جنگید و او را بازگرداند.

اما شاید از همه جالب تر مایکاه بل بود؛ مردی که همیشه به نظر می رسید به دنبال درگیری و خشونت است. بسیاری از اعضای باند از او بیزار بودند، اما داج به او اعتماد داشت و همین باعث می شد که آرتور همیشه در حال زیرنظر گرفتنش باشد. داستان ها می گفتند که مایکا باند را به سوی نابودی می کشاند و آرتور تنها ،ی بود که این خطر را درک می کرد.
در حالی که ،م را از میان دشت ها هدایت می کردم و به داستان های این گروه فکر می کردم، به یاد روزهایی افتادم که در ایستگاه های مختلف به شایعات درباره گنگ ون درلیند گوش می دادم. آن ها همیشه در حرکت بودند، یک روز در نزدیکی رودخانه های بزرگ، روز دیگر در میان جنگل های انبوه. هرچه بیشتر درباره شان می شنیدم، بیشتر متوجه می شدم که آن ها تنها یاغی، بی هدف نبودند. هرکدامشان داستان و انگیزه ای داشتند، حتی آرتور که در نگاه اول به نظر می رسید تنها مردی خشن و سرد است.
چند ماهی از آن مکالمه با مرد اهل سینت دنیس گذشته بود. هنوز هم صدای او در گوشم می پیچید؛ آن توصیف های عجیب و غریب از شهری که با سایه ها و چراغ های شبش زنده می شد، شهری که برای مردمان تنها و افسرده اش نجاتی به جز خیال باقی نمانده بود. در آن روزها که او از سنت دنیس سخن می گفت، هیچ اشتیاقی برای دیدن این شهر در من نبود. اما حالا، بعد از چندین ماه بی پایان در جاده ها و بیابان ها، خودم را ناگهان در آستانه آن شهر می یافتم.
وقتی از تپه ای در دوردست به شهر نزدیک می شدم، اولین چیزی که به چشم می آمد دودکش های عظیم و دودهای سیاه بود که همچون توده هایی از ابر بالای ساختمان های بلند شهر به آسمان کشیده شده بودند. بوی زغال و ف، در هوا معلق بود و هرچه نزدیک تر می شدم، صدای کارگران و قطارهای آهنین بیشتر به گوش می رسید. این دیگر آن دنیای وحشی که به آن عادت داشتم نبود؛ اینجا یک جهان کاملاً جدید بود. دنیای مدرنیته. در ذهنم هنوز آن مکالمه را مرور می کردم. مرد سنت دنیسی با چنان شور و شوقی از شب های شهرش صحبت می کرد که انگار آنجا بهشت تنهایی بود. اما وقتی وارد شهر شدم، تمام آن تصورات به یکباره از بین رفت. خیابان های باریک و شلوغ، مردم، که بی توجه از کنار هم می گذشتند، و صدای پرهیاهوی ماشین ها و کالسکه ها. دیگر خبری از آن سکوتی که او توصیف کرده بود نبود. هر گوشه این شهر چیزی برای گفتن داشت، اما هیچ کدام از آن چیزها آرامش بخش نبود. اینجا زندگی مدرن به م،ای واقعی جریان داشت.در حال عبور از خیابان های شلوغ، ساختمان های با معماری ویکتوریایی که مرد اهل سنت دنیس به آن ها اشاره کرده بود، به چشمم آمدند. پنجره های بلند و تزیینات پیچیده، اما برخلاف تصوراتم، این ساختمان ها بیشتر از آنکه زیبا باشند، باعث حس تنگی نفس می شدند. شهر، در ظاهر عظیم و پرشکوه، حس خفگی را به جانم می انداخت.

مردمش هم متفاوت بودند؛ لباس های شیک، کت های بلند و کلاه های رسمی. اما اینجا دیگر خبری از همان صمیمیتی نبود که در جاهای دیگر دیده بودم. هر، مشغول کار خودش بود، و حتی نگاهی به اطراف نمی انداخت.آن مرد سنت دنیسی که از خیابان های سنگفرش شده و چراغ های شب گفته بود، راست می گفت؛ این شهر، به ویژه وقتی شب فرا می رسید، شکل دیگری به خود می گرفت. اما به جای زیبایی، چیزی غیرقابل تحمل در هوا جریان داشت. چراغ ها روشن می شدند و سایه های بلند بر سنگفرش های خیس خیابان می افتاد، ولی من این را نه به ،وان زیبایی بلکه به ،وان نوعی وهم و تاریکی می دیدم. اینجا مک، نبود که بتوان در آن راحت نفس کشید.یادم آمد وقتی که از او پرسیدم: «مگر می شود این فضای تاریک را زیبایی دانست؟» و او با چنان اطمین، پاسخ داد که گویی تمام زندگیش در همین تاریکی خلاصه می شد. حالا که خودم اینجا بودم، به او حق می دادم. شاید برای مردی که تمام عمرش در سایه ها و بین دیوارهای بلند گذشته بود، این شهر واقعاً زیبا بود. اما برای من، که عادت به هوای آزاد و دشت های بی کران داشتم، اینجا چیزی نبود جز زند، بزرگ و سرد.صبح که در هتل کوچکی در سنت دنیس بیدار شدم، رو،مه ای ،یدم. اخبار پر از شایعات و داستان های جنایی بود. همان طور که صفحه ها را ورق می زدم، با نام های آشنایی روبرو شدم: گنگ ون درلیند. شنیده بودم که باند داج دوباره در این نزدیکی ها دست به اقداماتی زده است. در همین نزدیکی ها، شاید در گوشه ای از همین شهر، آرتور مورگان و دیگر اعضای باند مشغول نقشه کشی بودند. به نظر می رسید که سنت دنیس برای همه به یک نقطه پای، تبدیل شده است؛ هم برای من و هم برای گنگ ون درلیند. اینجا، جایی بود که دنیای مدرن و دنیای یاغیان قدیمی به هم می رسیدند.

تصمیم گرفتم دیگر در این شهر نمانم. اینجا جایی برای من نبود. خیابان های سنگفرش شده و دودهایی که آسمان را تاریک کرده بودند، هیچ کدام با روح من سازگار نبودند. دلم برای نسیم خنک دشت ها و صدای آرام چشمه ها تنگ شده بود.
چند روزی گذشته بود که خبر پایان گنگ ون درلیند به گوشم رسید. آن روزها، هر مسافر و یاغی ای که از کوه ها و دشت های غربی می گذشت، داستان هایی را از مرگ و نابودی این گنگ روایت می کرد. از قطار ایستاده بودم، رو،مه ای ،یده و مشغول خواندن تیترها شدم. آن روزها، همه درباره مرگ آرتور مورگان، مردی که گفته می شد روح سرکش گنگ ون درلیند بود، صحبت می ،د. نامش را پیش تر از برخی افراد در مسیر شنیده بودم، مردی قوی، بی پروا و بی رحم، که حالا به نمادی از پایان یک دوران تبدیل شده بود.در این گزارش ها، از روزهای پای، گنگ گفته شده بود؛ گنگی که از هم پاشیده و خیانت و فساد از درون آن را نابود کرده بود. اما آنچه بیش از هر چیز در ذهنم ماند، داستان مرگ آرتور مورگان بود. مردم درباره او حرف های زیادی می زدند. برخی می گفتند که او در آ،ین لحظات زندگی اش تغییر کرده بود، که دیگر آن مرد خشن و سرد گذشته نبود. می گفتند بیماری سل او را به سوی مرگ کشاند و در پایان، او با نگاه به افق و آسم، که هر روز از مقابلش می گذشت، در نهایت آرامش جان سپرد. وقتی این داستان ها را می شنیدم، به یاد مکالمه ام با آن مرد در سنت دنیس افتادم. او که از زیبایی های خیالی شهرش می گفت، از نور چراغ ها و سایه های بلند ساختمان ها. حالا اما، در ذهنم، تصویر آرتور مورگان در میان دشت های بکر و کوهستان های دور افتاده نقش بسته بود.

تصور می کردم او در آ،ین لحظاتش، شاید همان طور که گفته می شد، در دل طبیعت، با بیماری و رنج دست و پنجه نرم می کرده و شاید در جستجوی راهی بود برای رهایی از زندگی ای که برایش بی م،ا شده. در آن رو،مه از دشت هایی گفته شده بود که جایی برای فرار نداشتند. گنگ ون درلیند، که روزگاری از قانون فرار می کرد، حالا خود در مقابل حقیقت زندگی گیر افتاده بود. آرتور مورگان، مردی که برای گنگ می جنگید، در نهایت با مرگ مواجه شد؛ نه به دست قانون، بلکه به دست خودش و آن بیماری ای که جانش را گرفت. مردم می گفتند که او در آ،ین لحظات زندگی اش، همه چیز را رها کرد؛ اینکه دیگر چیزی برای جنگیدن نمانده بود، حتی گنگی که برایش زندگی می کرد.
به خودم گفتم: عجب دنیای عجیبی است! مردی که تا دیروز به ،وان یاغی شناخته می شد، حالا تنها داست، بود که در میان کوچه ها و میان صفحات رو،مه ها پیچیده بود. گویی مرگ او چیزی بیش از یک پایان نیست، بلکه آغاز تحولی بود که دیگر جایی برای یاغیان نداشت. با خودم فکر کردم که شاید آرتور، همچون همان پرندگ، که در کوهستان ها آواز می خوانند، به دنبال راهی برای رهایی از زندگی بی م،ا بود.
صدای پرندگان در گوشم طنین انداز می شود؛ نوایی که از شروع روزی نو سخن می گوید.
منبع: https://gamefa.com/1089495/stranger-in-wild-lands-a-story-from-red-dead-world/